آدم ها جنس های ناشناخته ای هستند،وقتی سکوت می کنند،وقتی فقط به یه نقطه نگاه می کنند،وقتی فکر می کنی کیلومترها نگاهشون تا تو فاصله داره
وقتی لبخندشون خشک میشه رو لباشون
وقتی دستاتو جلوی چشماشون میگیری و انگار چشما سنگ شدن...
اون زمانه که با خودت فکر میکنی این آدم باید تو خاطرات قشنگش غوطه ور باشه یا اصلا از غم عزیزی یا چیزی در تلاطمه....فکر میکنی میخواد با نگاهش،با سوکتش،با حرف نزدن هاش یه چیزی بگه،یه حرفی رو بزنه...
اما اون آدم حتی گوششم لال ه،نفسش سنگینه و خالی خالیه...
انگار دنیای از کلمات تو وجودش تو اون کله پر خروشش وجود داره که میخواد خودش با هاشون کنار بیاد،میخواد خودش تو لحظه همه رو توجیح کنه....
اما با همه این حرف ها سکوت میکنه،خودخوری میکنه مغزشو با محتویاتش به آتش میکشه،میسوزونه وبا سوزوندش وجودش غرق آتیش میشه....
و این درد و نگاه خیره تنها ثانیه ها رو در برمیگیره ثانیه هایی که انگار سالهاست این آدم در فکر فرو رفته....
گاهی برخی خاطرات هستند که نه میتونی دورشون بریزی،نه میتونی نگه شون داری،بین زمین و آسمون سرگردانن،تا میای از ذهنت از وجودت بیرونشون کنی،دمه در که میرسند باز دلت نمی یاد،مثل این کاغذهایی هست که روی میز کارت ریخته اما نه میتونی دورشون بریزی و نه کاری باهاشون داری اما برای روز مبادا برای اگه ها نگه شون می داری!!عین همونان..بدردنخور اما دوست داشتنی...عین دو دوستی که با هم قهرند و هیچکدوم دوست ندارند به هم زنگ بزنند و اما از عشق هم ساعت ها شاید روزها گوشی به دست می خوابند،کار می کنند و زندگی می کنند و هر اس ام اس تبلیغاتی هم برایشون نوید عشقشونه....
آدم ها تا تو لحظه قرار نگیرند نمی فهمند من چی میگم،آدم ها تا تو اون سکوت،تا توی اون فریاد قرار نگیرند معنی خیلی از کلمات رو نمی فهمند...معنی انتظار...معنی دوست داشتن...معنی گوشی به دست خوابیدن...معنی اومدن اس ام اس تبلیغاتی به جای اون اس ام اسی که خیلی منتظرشی و هیچ وقت قرار نیست بیاد....
یادها،خاطره ها،سکوت ها هم رو باید تجربش کنی،باید باهاشون زندگی کنی،باید با اونا انس بگیری تا بفهمی من چی میگم....
بهتون توصیه نمی کنم که دعا کنید اینایی که گفتم رو تجربه کنید...اما اگه تجربه کردید اگه لحظه ها براتون سنگین شدن و قلبتونه به سرعت افتاد....تنها سکوت کنید....
سکوتی تلخ اما اجباری....
فراموشی نعمت بزرگ خداوند به انسان های عاشق...
فراموشی مرهم دردهای کهنه و تازه........
فراموش کن که دوست داشتن وظیفه هر انسان است...
فراموش کن که فراموشت کرده اند......
نعمت خدا را پاس بدار و شکر کن اویی که از همه برایت بهتر بود و هیچگاه ندیدیش....
چند روزی است گرفتار بدبختی جدیدی شده ام،گروه گروه آدم را باید برای استخدام و کار، گزینش کنم،آخر هر چه به دوستان می گویم بابا من آدم اینکار نیستم هیچکدام باور نمی کنند،فردا وقتی تمام 186 نفر را قبول کردم می فهمند برای استخدام یکنفر از همچون منی نباید بخواهند گزینش کند آنهم نیرویی از جنس مخالف.... .....بهرحال من به عنوان یک مدیر گزینش می کنم و تمام این 186 نفر جویای کار را برای یک کرسی خالی موجود در محل کارم انتخاب خواهم کرد،باور نمی کنید فردا می بینید
امروز بازهم پستچی پیر محله ی ما نیامد
یعنی آمد اما باز هم نامه تو را فراموش کرده بود با خود بیاورد
نه که فراموش کرده باشد می گفت نامه ای برایم نیاورده است
نکه تو ننوشته باشی نه می گفت ......
اصلا یا باید خانه مان را عوض کنم
یا پستچی را
تو که هر روز برایم نامه می نویسی .... مگه نه ؟!!
دروغ گفتن تنها بهانه برخی برای زندگی است ، دروغ می گویند و با دروغ عاشقانه حرف می زنند انگار دیگران دور از جان خرند و خریت آنها را نمی فهمند....
وبلاگ دیگر من...http://maanto.blogfa.com/
«غمگین و خستهام»،«دلم یک هوای بارانی میخواهد و یک شانه برای گریه کردن»،« و یک گور پدری که نثار دنیا و تمام متعلقاتش بکنم»
من سیگار نمی کشم اما از سیگاری ها می کشم...
از آنهایی که عشق را دود می کنن،علاقه را مردود می کنن و با بی خیالی تنها سیگار دود می کنن
دروغ را دوست ندارم چون اگر تنها بودی .....
بی خیال
تو راست می گویی من باور می کنم که تنهایی،ثابت کن تا من به قولم وفا کنم.....
می گویی نه ....پس بازهم نخ آخر است
حرف های تــــــــــــــ و
گیر کردند ...
در ...
گلوی من ....!
نمی دانم چرا اما این را می دانم که در کودکی پدرم می گفت حرف اندازه دهانت بزن اون روزها در روزهای پر التهاب کودکی هیچگاه معنی این حرف را نفهمیدم اما امروز در این لحظه از زمان می فهم که چگونه حرف بزرگ در گلویت گیر می کند و تو امروز آن حرف بزرگی که در گلویم گیر کرده ای،گیر داده ای و نمی خواهی مرا ترک کنی همانند لقمه ای که نه می توانی قورتش بدهی و از دهانت بیرون بیاوری در میان گلویم 50 درجه به غرب زیر رگ هایی که به خدا نزدیک است تو گیــــــر کرده ای؟نه دلم می آید خردت کنم و نه می توانم قورتت دهم بیا و با من مدارا کن،بیا و همینجا بمان برای سالهای زیاد نترس تو قلبت از آهن نیست که در ماورای خیسی گلویم زنگ بزنی آری قلبت از سنگ است و سنگ سالیان سال است با آب در رودخانه ها سازگاری یافته است بیا و بمان و نگذار بسیاری از حرف های دلم را بر زبان آورم آری بمان و فریاد را در گلو خفه کن...
حال می مانی یا تو هم مثل دیگران رسم رفتن داری؟اما اگر می خواهی بروی لحظه ای درنگ کن،فکر و بعد آهسته از همان راهی که آمدی بـــــــــرو.نمی گویم به سلامت اما فقط بـــــــــرو
حرفهای تو گیر کرده بود....
در.....
گلویم....
اما حل شـــــد....
(احسان)
جا مانده ای!
خودت را که میگیری از بیت هایم،
هوای جملاتم ابری میشود…
با من بمان، تا پاییز شعرهایم
با تو اردیبهشت شود…