وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغ ها میکند
دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست
اسراف محبت است!
از شگفتیهای زندگی این است که
گاهی انسانها در حالی میمیرند
که زندگی نکردهاند
حوصله نوشتن نیست. انگار همه حرفها را گفتهام و باز ناگفتههای زیادی در سرم جولان میدهند. این روزها هرچه بیشتر میگذرند، نمیدانم چرا از خودم، از زندگی، از تمام آرزوهای دور و درازی که زمانی برایم سرشار از زیبایی و تازگی بود،از عشق سالها پیش که یک روز فکر می کردم اگر پیدایش کنم در زندان سینه محبوسش خواهم کرد، دور میشوم.
نمیدانم آن همه ذوق و شوق زندگی،و فرار از بدبختی را در کدام پیچ این جاده بیست و چند ساله جا گذاشتهام؟ اصلاً این حالات روحی به سن و سال است؟ به اوضاع در به داغان کشور است؟ به گم شدن اهداف و نرسیدن به خیلی از آنهاست؟ به ناامید شدن از خودم است؟به هدر رتن احساسات برای کسی که عشق را هنوز در کوچه پس کوچه های بچگیش می گردد و یا به بی ارزش شدن خیلی از مسائلیست که قبلاً برایم قداست داشت و حالا افتاده است یک گوشهی ذهنم و دارد خاک میخورد؟ به پوچ دیدن خیلی از چیزهایی است که مردم خود را برای رسیدن به آن جـر میدهند؟ به روابطی است که در لحظه خوشحالم میکند اما نمیدانم تا کجا پیش میروند و نمیخواهم هم که بدانم؟ به ناکامیهای گذشته است؟ به اینکه چندرغاز پول آدم را نمیدهند و هی میپیچانند و دورش میزنند؟ به احساساتی است که در گذشته دفن شده است و حالا هی باید درونم را بکاوم و زیر و رو کنم تا به آرامش واقعی برسم؟ به سرخوردگیهای اجتماعیست؟ به کنار نیامدن با خودم و وضعیتم است؟ به ناامید شدن از امید داشتن است؟
اما یک زمزمه هایی در ذهنم داد می زند که اینها همه درد دوری است که بهانه ای به جز اجتماع و سر خوردگی و پوچی برای جبرانش پیدا نکرده ام، دوری از جسمی است که روح دارد اما روحش برای زنده کردن روح دیگران ساخته نشده است از بدنی است که هر وقت بخواهد و بتواند ترک یار می کند و همچنان که می رود خاطره ساز می شود از سکوت بی معنی فردی است که فریاد را در سکوت خود معنی می کند،بچه که بودم زیاد حرف می زدم و اطرافیان غر می زدند که پسر بسه اینقدر فکت را تکان نده و بگذار مغزمان مقداری آرامش پیدا کند اما امروز از سکوت می ترسم،می ترسم که سکوتش آرامش دریا قبل از توفان باشد چون می گویند دریا آرام نشانه خروش بعد از آن است پس می ترسم از خروشی که ویرانگر باشد،راستش را بخواهید گاهی از دنیا بی زار می شوم از آنهایی که افکارشان امروزی است و اما عملکردشان به قرن های قبل از میلاد بر می گردد به اشخاصی که با ظاهر و تیپ امروزی حرف مادربزرگ و پدربزرگ ها را تکرار می کنند.اما یک چیز را می دانم و ان اینکه امروز حوصله ندارم...
کولرها که به کار می افتد، دلم هوس گوجه سبز و خیار مشهدی و فالوده گرمک میکند. هوس خواب ظهرانه و غرق شدن در یک بیخیالی سرد و عمیق. هوس شربت آبلیموی یخ و توت فرنگیهای درشت و قرمز، لباسهای نخی و خنک تابستانی و پشهبندهای سفید و توری !
کولرها که به کار میافتد، امتحانات ثلث سوم خرداد ماه را میبینم و کودکیهای معصومم میان عصرهای تابستانی و چرخ و فلکهایی که چرخید و چرخاند تا به این جایم رساند...! بستنیهای چوبی که مدام آب میشد و شیرینیا ش چکه میکرد روی دستهای کودکیام و خندههای بیدندانم... و پشمکهای چوبی بزرگ که به دهان نرسیده آب میشد، انگار که اصلاً حجمی نداشت و بیخود از هیبتش میترسیدم... و تاببازیهایم وقتی که برای اولین بار یاد گرفتم خودم را تاب بدهم و تا آخرین حد ممکن بالا بروم و از اوج گرفتنم لذت ببرم... و کفشهای بندی ام و اولین لباس رسمی که تن کردم و آن کت خاکستری مضحک! چقدر دلم میخواست بزرگ جلوه کنم و کفشهای مردانه و لباس های گشاد بپوشم و مرد بودن را در این پوششها تجربه کنم...!
و حالا بزرگ شده ام... آنقدر که دلم همان کفشهای بندی را میخواهد و کت خاکستری و شلوار تنگ. بستنیهای چوبی که شیرینیاش آب شود روی تلخی روزگارم و بچکد روی لبخندهای مصنوعیام و طعم بدهد به آرزوهای دور و درازم! از پشمک های رویاهایم نترسم و جرأت کنم به آن نزدیک شوم و کمی از آن را در خیالم مزه مزه کنم و بدانم زیر این هیبت بزرگ آرزوهایم، چقدر شیرینی هست که به دهان نرسیده آب میشود و من چقدر از وسعتش میترسیدم!
آه... من بزرگ شدهام، آنقدر که هر چه خودم را تاب میدهم از زمین بلند نمیشوم و اوج را نمیبینم، انگار که ارتفاعی وجود ندارد و بیهوده فقط تاب میخورم و... تاب میخورم و دستانم را محکم به زنجیرهای زندگی میگیرم که مبادا زمین بخورم و یادم رفته است چقدر روی سنگ ریزههای پارک افتادم و بلند شدم و سر زانوهای شلوارم پاره شد تا یاد گرفتم بدوم... بازی کنم... و لذت ببرم! یادم رفته است چقدر از چرخ و فلک میترسیدم و چشمانم را محکم میبستم و باز هر دفعه دلم میخواست که سوار شوم و ترس و دلهره را دوباره تجربه کنم چرا که به من، لذت اوج گرفتن میبخشید.
روی تختم
دراز میکشم و موهایم را لا به لای انگشتانم تاب میدهم.... دلم فالوده گرمک میخواهد.
انگار کولرها به کار افتادهاند
به فرشته ها بگویید مراقب بهشت باشند
شاید برای آموختن درس عشق
مدت کوتاهی در زمین بمانم
از رنگ به رنگ شدن آدم ها،از بازیچه بودن و از تنهایی خسته شدم،نمی دونم چرا و کجا باید این قصه غمناک جدایی و دوست داشتن یک طرفه به پایان برسه،نمی دونم اصلا قراره که یکروز آدم ها به جز خودشون به اطرافیانشونم فکر کنند یا نه،فکر می کنم بعضی از انسان ها تنها میان که داغونت کنن میان که بفهمی که دوست داشتن یعنی عذاب،یعنی گناه یعنی بودن بدون او...
من آمده ام … آمده ام و باید بمانم ، آمده ام و راهی نیست ، باید بمانم ، با دیگران … با آنها که خیال می کنند یا ایمان دارند نماندن من برایشان پایان زندگی است !
من آمده ام تا تماشا کنم . زندگی دوست داشتنی نیست اما تماشایی است ! باید تا انتها رفت مثل بسیاری از فیلم های مزخرفی که در سینما می بینم اما تا انتها روی صندلی ام می نشینم تا ببینم سرانجام چه خواهد شد . من آمده ام تا ببینم چه خواهد شد و می مانم تا پایان تا انتها !
من آمده ام تا میان این همه شلوغی دست و پا بزنم . انگار در این دنیا هیچ کس حق ندارد آرام باشد . انگار هیچ کس حق ندارد خودش باشد . بدن ها در فشار لباس ها و صورت ها در فشار ماسک هاست !
من آمده ام تا با آدمهایی سر و کلّه بزنم که انگار محبت کردن برایشان عادت شده است . وقتی دوستانم از خود محبت بی اندازه بروز می دهند ، احساس می کنم آمده اند دفتر ِ وظیفه هایشان را امضا کنند و بروند ! شاید هم نه … شاید این نارسایی احساس من است که دیگر محبت ها را نمی شناسم !
به اشتغال فکری برادرم حسادت می کنم . زمانی من هم می توانستم آسوده و بی خیال در کشاکش انواع ماضی ها گم شوم . کتاب دستور زبان برایم کتاب کوچکی بود . هنوز اندازه و شکل صفحاتش را به یاد می آورم حتی عنوان ِبزرگ ِ قرمز رنگ ِ ماضی مطلق را بر بالای یکی از صفحه هایش !
هرچقدر هم خاطرات ناتمام و آزار دهنده را از ذهنت لایروبی کنی، هرچقدر هم کنار هر کدام تیک بزنی و همه را با هم بفرستی به آخرین فولدر خاک خورده ته ذهنت و هزار قفل و بندش بزنی... کافیست یک آهنگ از گذشتههای دورت بشنوی تا همه چیز به هم بریزد! کافیست در یک شیشه عطر قدیمی را باز کنی تا با سرعت نور پرتاب شوی به گذشتههای دور، به همان فولدر خاک خورده و با ولع تمام قفل و بندها را بشکنی و تمام خاطرات گرد و خاک گرفتهات را به یاد بیاوری و مثل یک بیمار مازوخیسمی سعی کنی جزء به جزئش را به خاطر بیاوری و هی بسوزی و اشکهای داغت را نتوانی بند بیاوری و از این بیارادگی و سستی بدنت نمیدانی لذت به یاد آورده شدن خاطرات همراه با غم میبری؟ یا از غم شدید است که یک حس بیوزنی و رهایی از زمین داری.... که مرزهای احساس هرچه عمیقتر شوند، باریکترند و نازکتر و غیر قابل تشخیصتر!