هرچقدر هم خاطرات ناتمام و آزار دهنده را از ذهنت لایروبی کنی، هرچقدر هم کنار هر کدام تیک بزنی و همه را با هم بفرستی به آخرین فولدر خاک خورده ته ذهنت و هزار قفل و بندش بزنی... کافیست یک آهنگ از گذشتههای دورت بشنوی تا همه چیز به هم بریزد! کافیست در یک شیشه عطر قدیمی را باز کنی تا با سرعت نور پرتاب شوی به گذشتههای دور، به همان فولدر خاک خورده و با ولع تمام قفل و بندها را بشکنی و تمام خاطرات گرد و خاک گرفتهات را به یاد بیاوری و مثل یک بیمار مازوخیسمی سعی کنی جزء به جزئش را به خاطر بیاوری و هی بسوزی و اشکهای داغت را نتوانی بند بیاوری و از این بیارادگی و سستی بدنت نمیدانی لذت به یاد آورده شدن خاطرات همراه با غم میبری؟ یا از غم شدید است که یک حس بیوزنی و رهایی از زمین داری.... که مرزهای احساس هرچه عمیقتر شوند، باریکترند و نازکتر و غیر قابل تشخیصتر!
سلام
زیبا می نویسی و پر هستی از احساسات ناب،کاش منم می تونستم مثل تو بنویسم اما نمیشه
موفق باشی عزیزم و امیدوارم یکبار هم که شده به دلت بی افتد و شماره ای که واست تو نظرات گذاشتم رو برداری و یه زنگ به من بزنی کار مهمی باهات دارم
سلام خوبی ؟ وبلاگ قشنگی داری !یه سری هم به ما بزن ...هرچی دلت می خواد تو سایت من هست ممنون ازلطفتون راستی یه موقع واسه تبادل لینک اونم با (جایزه ویژه)اگه موافق بودی به این آدرس مراجعه کن گلم http://istgah.asantabligh.com/tabdol1.phpl
امروز برای بار اول نوشتهاتو دیدم .قلمت از حنس اب پاک وزلاله
وبلاگ زیبایی دارید خوشحال میشم به منم سر بزنید نظر یادتون نره.