یک دسته از آدمها را نمیفهمم! آدمهایی که تا محبت نکنی محبت نمیکنند، تا دوستشان نداری دوستت نمیدارند، تا مهربانی نکنی مهربانی نمیکنند، تا سلام نکنی سلامت نمیکنند، تا تو سراغشان را نگیری سراغت را نمیگیرند و ... ! آدمهای شرطی را میگویم. شرطی بودن به گمانم رگههایش از منفعتطلبی نشأت میگیرد! از خودخواهی. به راستی چه میشد اگر کسی را به خاطر خودش دوست میداشتیم؟ به خاطر آنچه هست نه آنچه میخواهیم باشد. به خاطر خودش نه به خاطر خودخواهیمان. چه میشد اگر گاهی هم بیبهانه آدمها را دوست میداشتیم و بیبهانه به آنها لبخند میزدیم؟ این مورد به خصوص در روابط عاشقانه رنگ و بوی جدیتری دارد. گاهی لازم دارد او هی تلخی کند و تو هی مهربانی کنی.او هی بغض کند،هی بهانه بیاورد،اخم کند و تو هی لبخند بزنی.او هی غصهاش باشد و تو هی دلداریاش دهی.به گمانم عیار دوستداشتن آدمها را میشود در برخورد آنها با تلخیهای خودت سنجید...
خسته شدم از کار بی وقفه ای که تنها مزد و پاداشش حقوق آخر ماهست و انسان لطف هایش به نام وظیفه نوشته می شود،خسته شدم از انسان هایی که ادای خوب بودن را در می آورند در صورتیکه از بد کمی بدترند.
گوسفند بودن در میان گرگانی که هروز گرگ تر می شوند و هر روز با خوردن گوسفندی همچون من خونخوار تر می شوند ناممکن و امکان ناپذیر است.
در قسمت و تقدیر می خواهم پاک باشم و پاک زندگی کنم،در گذر روزگار می خواهم با خوب بودن ثابت کنم که می شود خوب بود،اما به چه قیمت؟
دوست دارم یک صبح زمستانی که از خواب ناز برمی خیزم تمام وابستگی های دنیایی را پاره کرده،موبایلم را خاموش نموده و مسیری دیگر بروم اما نمی شود.
روزگار آنچنان به من چسبیده که طاقت کندم نیست،جرات بودنم نیست و توان رفتنم نیست.
می گویند آنچه بدت می آید روزی به سرت می آید و من آن بر سرم آمد که روزی متنفر بودم،از سکون و سکوت بی زار بودم و تمام ادعایم آزاد بودن و رهایی بود.
حال در محلی کار می کنم که به تمام افرادش وابسته گشته ام و می ترسم اگر بروم تمام کارهایم و نهالی که کاشته ام با کوچک ترین بادی فرو نیشند می ترسم بزرگ شدن این درخت نحیف امروز را نبینم و تبر بی رحم هیزم شکن زمانه ساقه نهالم را بشکند و تمام زحمت هایم به فنا رود.
اما از ماندن هم خسته گشته ام و می خواهم بروم به دور به ناکجا آباد به همه جا و هیچ جا
مطمئن باش طول نمی کشد روزی را که صندلی پر دردسر ریاست را رها کرده و همچون برگ خشکیده پرواز کنم،باور کن به صندلی و میز وابسته نگشته ام زیرا از روز ازل بی صندلی بوده ام و حال نیز خواهم بود.
می دانم که رفتنم برای بسیاری زیبا و برای اندکی دردآور است و من به افتخار بسیاری که از نبودنم شاد می شوند غم اندکی را به جان می خرم و از خدا می خواهم که این نهال نو پایم با تمام خوبی ها و پتانسیل های خود هر روز بهتر از دیروز شود و این نیز افتخاری باشد برای منی که یک روز خواستم تغییر دهم.اما تغییر کرده ام ....
سلام .. من هم نمی فهمم
shayad ..............................
واقعا چقد خوب بود ادنا همدیگرو واسه خودشون میخواستن!
"گاهی لازم دارد او هی تلخی کند و تو هی مهربانی کنی" دوست دارم این جمله رو هیچوقت فراموش نکنیم .خیلی زیباست .......مرسی
مرسی خیلی زیبا بود من هم میتونم اینو تو وب سایتم بزارم؟