از شگفتیهای زندگی این است که
گاهی انسانها در حالی میمیرند
که زندگی نکردهاند
حوصله نوشتن نیست. انگار همه حرفها را گفتهام و باز ناگفتههای زیادی در سرم جولان میدهند. این روزها هرچه بیشتر میگذرند، نمیدانم چرا از خودم، از زندگی، از تمام آرزوهای دور و درازی که زمانی برایم سرشار از زیبایی و تازگی بود،از عشق سالها پیش که یک روز فکر می کردم اگر پیدایش کنم در زندان سینه محبوسش خواهم کرد، دور میشوم.
نمیدانم آن همه ذوق و شوق زندگی،و فرار از بدبختی را در کدام پیچ این جاده بیست و چند ساله جا گذاشتهام؟ اصلاً این حالات روحی به سن و سال است؟ به اوضاع در به داغان کشور است؟ به گم شدن اهداف و نرسیدن به خیلی از آنهاست؟ به ناامید شدن از خودم است؟به هدر رتن احساسات برای کسی که عشق را هنوز در کوچه پس کوچه های بچگیش می گردد و یا به بی ارزش شدن خیلی از مسائلیست که قبلاً برایم قداست داشت و حالا افتاده است یک گوشهی ذهنم و دارد خاک میخورد؟ به پوچ دیدن خیلی از چیزهایی است که مردم خود را برای رسیدن به آن جـر میدهند؟ به روابطی است که در لحظه خوشحالم میکند اما نمیدانم تا کجا پیش میروند و نمیخواهم هم که بدانم؟ به ناکامیهای گذشته است؟ به اینکه چندرغاز پول آدم را نمیدهند و هی میپیچانند و دورش میزنند؟ به احساساتی است که در گذشته دفن شده است و حالا هی باید درونم را بکاوم و زیر و رو کنم تا به آرامش واقعی برسم؟ به سرخوردگیهای اجتماعیست؟ به کنار نیامدن با خودم و وضعیتم است؟ به ناامید شدن از امید داشتن است؟
اما یک زمزمه هایی در ذهنم داد می زند که اینها همه درد دوری است که بهانه ای به جز اجتماع و سر خوردگی و پوچی برای جبرانش پیدا نکرده ام، دوری از جسمی است که روح دارد اما روحش برای زنده کردن روح دیگران ساخته نشده است از بدنی است که هر وقت بخواهد و بتواند ترک یار می کند و همچنان که می رود خاطره ساز می شود از سکوت بی معنی فردی است که فریاد را در سکوت خود معنی می کند،بچه که بودم زیاد حرف می زدم و اطرافیان غر می زدند که پسر بسه اینقدر فکت را تکان نده و بگذار مغزمان مقداری آرامش پیدا کند اما امروز از سکوت می ترسم،می ترسم که سکوتش آرامش دریا قبل از توفان باشد چون می گویند دریا آرام نشانه خروش بعد از آن است پس می ترسم از خروشی که ویرانگر باشد،راستش را بخواهید گاهی از دنیا بی زار می شوم از آنهایی که افکارشان امروزی است و اما عملکردشان به قرن های قبل از میلاد بر می گردد به اشخاصی که با ظاهر و تیپ امروزی حرف مادربزرگ و پدربزرگ ها را تکرار می کنند.اما یک چیز را می دانم و ان اینکه امروز حوصله ندارم...
فک نمیکردم آدمی مثل من وجودداشته باشه ازلحاظی ناراحت شدم اما خداییش ته دلم خوشحالم یکی مثل من وجودداره
این حس و حال همه ی جوونای ایرانیه
چقدر من پوچم و احساس بدی دارم
از همه متنفزم
سبز باشید
پایان شب سیه سپید است
سلام سحرم نوشتهای زیباتون رو خوندم واقعا لذت بردم وشدیدا احساس کردم حرف دل خودم بود .مرسی خواهش میکنم اگه ممکنه دل نوشته های منو بخونید .و نظر بدین .اگه موافق بودین ایمیل بزنین.مرسی