-
باران که می بارد،ترک می خورد بام تنهایی من
سهشنبه 1 آذرماه سال 1390 19:28
نمی دانم چرا امسال خداوند باز نیز نعمتش را از شهر کویریم دیر نشان داد و بعد از همه شهرهای ایران سر فراز امروز این دیار بوی نم باران گرفت و کوچه پس کوچه های قدیمش با بوی نم کاهگل همراه با طراوت باران دوباره زنده گشت . چتر بر سر ، صدای دانه های سنگین باران را بر رویش احساس می کنم،انسان ها فراری از باران دوان داون به...
-
شنبه خونین
شنبه 28 آبانماه سال 1390 22:22
همه در هیاهوی روزمرگی گرفتار نه کسی حال کسی را می پرسد و نه کسی با کسی کاری دارد همه در خود فرو رفته و فکرها مشغول توهمات روزانه!! آهای دیوار تو به جای درب بشنو...همه نوشته هایم از کسی نشات می گیرد که خود به افکارم می خندد ... نمی دانم چرا همیشه آنزمان که باید دوستت دارم را بگوییم یا خجالت می کشیم و یا غرورمان نمی...
-
سکوت
جمعه 13 آبانماه سال 1390 13:02
سایه سکوت بر تمام حرف هایم رخنه کرده هرچه می خواهم آفتاب را در آغوش کشیده و حرف های نا گفته ای را بگویم توانم نیست مثل انسانی که در باتلاق گرفتار گشته و هرچه بیشتر دست و پا میزند بیشتر غرق میشود! تو ای بوته سبز کنار باتلاق میدانم توان سنگینی اندامم را نداری ولی میدانی و میدانم چاره ای جز چنگ انداختن بر تو ندارم مرا...
-
این وبلاگ شخصی است کسی به خود نگیره
شنبه 2 مهرماه سال 1390 00:32
در این وبلاگ گاهی با خوانندگانم می خندم گاهی میگریم و گاهی در دل میکنم اما حرفام ماله کس خاصی نیست,هر کی هر چی تو سرشتشه رو از حرفام برداشت میکنه..... دلم می خواست همه بی خیالم بشن برم یک روز یه جایی که هیچ کی نباشه تو عمرم خیلی ها ادعای عاشقیم رو کردم ولی من از عشق و عاشقی بی زارم نمی خوام .... به خود غره نشدم ولی از...
-
چقدر انسان ها خودخواه شده اند
چهارشنبه 30 شهریورماه سال 1390 20:39
بی تفاوت بودن انسان ها را نمی فهمم،رنگ به رنگ شدن ها را درک نمی کنم و نمی دانم چقدر انسان بی گناه دیگر به خاطر هوس رانی برخی باید بمیرند،بکشنند و کشته شوند! چرا ما انسان ها از اتفاقاتی که پیش می آید درس نمی گیریم،مگر هنوز خون یک بی گناه و یک بی گناه دیگر خشک شده که باز از عشق و هوس می گوییم. به خدا دنیایی نیست و باید...
-
نفهمید یعنی نخواست بفهمد
یکشنبه 27 شهریورماه سال 1390 22:56
پرده اول: صبح که می شود مثل هر روز دوان دوان،کارهایم را شروع می کنم،درد را در سینه پنهان آنچنان کار می کنم تا فراموش کنم بسیاری از دردهایم را.... اما کاش می شد در این بازار دروغ و ریا راست بود،راست گفت و راست مرد،نمی دانم خوشی های بچگی را در کدام پیچ زندگی جا گذاشته ام،نمی دانم نفرین ناحق کدام کس مرا رها نمی کند،اما...
-
کاش مرا رها می کرد
جمعه 25 شهریورماه سال 1390 21:05
در بدبختی خود غوطه ور،یک طرف پدر بیمار و قلبی و طرف دیگر پدر بزرگ در بستر افتاده مریض،خرج های زندگی،بیماری غلظت خون خویش و هزار گرفتاری دیگر،چند روزیست یک خاطره افتاده به جان می خواهد مرا داغون کند نمی دانم او را چه کرده ام و اصلا چه بدی در حقش نموده ام که زندگی مرا رها نمی کند و باز بعد از سالها می خواهد بیاید و به...
-
گاهی....
شنبه 19 شهریورماه سال 1390 22:41
گاهی شلوغی پیاده رو بهانه ی خوبی ست که دست هایی را برای همیشه رها کنی! دستانت در دستانم دیگر گرم نیست،چند روزیست سرد است،در این تابستان و گرما دست انسان سرد بودن نیز ارزشمند است،نمی دانم یخی دستانت از قلبت سرچشمه می گیرد یا داستان چیز دیگری است. دستانت را می فشارم تا گرمای قلبم را به توهدیه کنم اما همانند بیماری رو به...
-
نقاش خوبی نبودم اما این روزها به لطف تو انتظار را دیدنی میکشم
چهارشنبه 16 شهریورماه سال 1390 20:12
باز لحظه موعود،لحظه تخیله تخیلات ذهن فرا رسید،و قلم را روی کاغذ می گذارم تا او هر چه می خواهد بنویسد،امروز مثل روزهای دیگر نیست و مغز خسته لحظاتی را مرخصی جهت استراحت رفته و حال قلب خسته این پادشاه همیشه خموش بعد از سالها انتظار بجای مغز می نشیند و هر چه می خواهد می نویسد،راستی می دانی ضربان قلبم تند تر گشته،می دانی...
-
باران و تابستان
جمعه 17 تیرماه سال 1390 21:50
بـاران کـه می بـارد ؛ دلـم بـرایت تنـگ تـر می شـود ؛ راه می افـتم بـدون ِ چـتـر من بـغض می کنـم و آسمـان گـریـه ... گفتن از باران در تابستانی گرم و سوزان کار آسانی نیست،در شهری که دمایش از 49 گذشته اما مسئولان برای تعطیل نکردن سازمان ها گرمای هوا را نیز انکار می کنند!!! باران با تمام زیباییش و با تمام طراوت و شادابیش...
-
از دیر آمدنم گله نگیر!!
جمعه 30 اردیبهشتماه سال 1390 20:29
باور کن بودنم معنا نداشت به خاطر همین رفتم!!! تا به حال شده از بودن خود دچار واهمه شوی که هستی یا ادای بودن در می آوری؟ تا به حال شده خسته از خود به دنبال راه فراری برای از خود باشی؟ من به آن لحظه به لحظه موعود به لحظه پایان در میانه راه رسیده ام،همانند در راه مانده ای که خودرویش خراب گشته و بی امید و از ناچاری تنها...
-
براستی زندگی چیست؟
جمعه 23 اردیبهشتماه سال 1390 19:25
میزی برای کار... کاری برای تخت... تختی برای خواب... خوابی برای جان... جانی برای مرگ... مرگی برای یاد... یادی برای سنگ... این بود زندگی...!! “زنده یاد حسین پناهی” تا به حال فکر کرده ای که همه مشکلات جهان هستی و من و تو از کجا نشات گرفته و چرا در ناکجا آباد مغزمان دوستان بسیاری از قبل باقیمانده است؟ تا به حال فکر کرده...
-
رابطه بر مبنای احساس ممنوع!
یکشنبه 26 دیماه سال 1389 17:54
به نظر من، هر کسی که نبض رابطه را در بوسه و آغوش میبیند یا نمیداند نبض چیست، یا نمیداند رابطه چیست. نبض رابطه "ایثار" است. و رگ های رابطهاز "خودگذشتگی و صبر و بردباریست"البته آسان نخوانیدش. هر کسی بوسه را دارد. اما هر کسی ایثار و معرفت را ندارد. خرج کردن از روح و روان کجا و خرجکردن از جسم،جیب...
-
اضافه یا کم مسئله اینست
چهارشنبه 22 دیماه سال 1389 21:15
هنوز هم نمی دانم هر سال که می گذرد یک سال به عمرم اضافه می شود یا یک سال از عمرم کم می شود!
-
باران می بارد
یکشنبه 19 دیماه سال 1389 18:01
قطرات زیبای باران امروز پس از ماه ها انتظار بر زمین خشک این دیار نشست و شهر دلگیر مرا دوباره تازه کرد،کاش هنوز هم بچه بودم و دوان دوان چتر سیاه کوچولویم را از زیر خروارها خرت و پرت بیرون می آوردم و سریع به زیر باران می رفتم،و بعد از آنکه از چتر سیرمی شدم چتر را انداخته و دهان باز به سمت آسمان به دنبال خوردن قطره ای از...
-
تو حق نداری!!
شنبه 18 دیماه سال 1389 18:11
به برخی رابطهها وقتی وارد شدی، از قبل باید تکلیفت را با خودت مشخص کنی و کلاهت را برای همیشه قاضی کنی، باید حساب،کتابت معلوم باشد، چون دیگر جای پشیمانی و برگشتی نیست. باید مرد سفر باشی و جا نزنی باید یا علی بگویی و علی گو بروی .این گونه رابطهها مثل اتوبانند. فقط باید بگازی و به پشت سرت هم نگاه نکنی،آیینه ها را بکشنی...
-
من نمی فهمم!!!
پنجشنبه 16 دیماه سال 1389 21:43
یک دسته از آدمها را نمیفهمم! آدمهایی که تا محبت نکنی محبت نمیکنند، تا دوستشان نداری دوستت نمیدارند، تا مهربانی نکنی مهربانی نمیکنند، تا سلام نکنی سلامت نمیکنند، تا تو سراغشان را نگیری سراغت را نمیگیرند و ... ! آدمهای شرطی را میگویم. شرطی بودن به گمانم رگههایش از منفعتطلبی نشأت میگیرد! از خودخواهی. به...
-
ثانیه های آخر فرا رسید
سهشنبه 30 آذرماه سال 1389 18:27
امشب شبی است به بلندی آسمان،تنها چند ثانیه بیشتر ،نمادی برای با هم بودن و با هم ماندن در کنار هم بدون فریاد تنها با یک لبخند!!و اگر حتی فریادی نیز بود فریاد بی هم هرگز نمی دانم من نیز مثل دیگران و سیاستمداران دچار توهم و شعارزدگی گشته ام و یا نه این مرام و منش ایرانی است که گاهی در لحظه انسان را بی خیال از مشکلات به...
-
مطمئن باش ....
پنجشنبه 18 آذرماه سال 1389 19:26
مطمئن باش روزی می آید که دیگر گریه نکنی و زار نزنی و به گذشته زیبایت و امروز بی محتوایت افسوس نخوری و دیگر بغض نکنی؛ بلکه سکوت میکنی. سکوتی به عظمت تمام دردهایت.به تلخی تمام لحظه هایت،به گمانم روزی میآید که دیگر گریستن هم دردی از درهایت دوا نکند و تسکینی نباشد بر آنچه درد می نامی، حکایت من وتو حکایت آن بیمار...
-
هوای بارانی
سهشنبه 25 آبانماه سال 1389 17:34
«غمگین و خستهام»،«دلم یک هوای بارانی میخواهد و یک شانه برای گریه کردن»،« و یک گور پدری که نثار دنیا و تمام متعلقاتش بکنم»
-
فنا در تولد
دوشنبه 26 مهرماه سال 1389 18:57
مورچهها که بال درمیآورند، یعنی به مرگشان نزدیک شدهاند. و کرم ابریشم که فنا میشود، یعنی پروانهای بال درآورده و متولد شده ! شاید زندگی نیز همین است... بارها فنا میشویم،تا متولد شویم... زمانی بود که احساس می کردم من یگانه منجی بشریتم! فکر میکردم قهرمان داستان این فیلمهای علمیتخیلی هندیام.که تا کسی در بند اسیر...
-
زندگـــی بافتن یکـــ قالیستــــ
پنجشنبه 22 مهرماه سال 1389 21:37
زندگـــی بافتن یکـــ قالیستــــ ، نه همان نقش و نــگاری که خودتــــ می خواهــی . نقشه از قبـــل مشخــص شدهـ استــــ ، تـــو در ایـــن بیــن فقط میــبافــی ! نقشه را خوبــ ببیــن ، نکنــد آخــر کار قالــی زندگـــی اتــــ را نخرنــد ! براستی زندگی چیست؟خون دل خوردن؟بودن برای حضظ بقا،چرا ما انسان ها فکر می کنیم با به...
-
خدایا مرا می بینی؟
جمعه 2 مهرماه سال 1389 19:45
نه خدایی نیست! ما انسانها مدتهاست خدا را کشتهایم، در قلبمان؛ و جسد سوختهاش را دفن کردیم، در مغزمان؛ همین است که همیشه، افکارمان بوی گند میدهد! مادربزرگم همیشه می گفت "دلت برای کسی نسوزد چون دل سوختن بیچارگی به همراه دارد" اما نمی دانم چرا وقتی این کودک جوراب فروش را دیدم که به جای کیف وکفشنو در دستان...
-
نفس مفت...
چهارشنبه 9 تیرماه سال 1389 08:55
دوستان و وبلاگ خوانان حرفه ای هیچ گاه هیچ وبلاگ نویسی را برای آچه نوشته است محکوم نکنید شاید نوشته های او لبریزگاه ذهنش باشد و هر چه از ذهنش بیرون خواهد رفت را برای بقا و ماندن در وبلاگ قرار دهد پس امروز نیز همچون هر روز لبریز شده های ذهنم را در وبلاگ قرار می دهم راستش را بخواهید مدت زیادی از وبلاگ نویس من می گذرد و...
-
قلب سیاه
سهشنبه 8 تیرماه سال 1389 20:58
وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغ ها میکند پرهایش سفید می ماند,اما قلبش سیاه میشود دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است!
-
بی حوصله ام...
دوشنبه 7 تیرماه سال 1389 08:57
از شگفتیهای زندگی این است که گاهی انسانها در حالی میمیرند که زندگی نکردهاند Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 حوصله نوشتن نیست. انگار همه حرفها را گفتهام و باز ناگفتههای زیادی در سرم جولان میدهند. این روزها هرچه بیشتر میگذرند، نمیدانم چرا از خودم، از زندگی، از تمام آرزوهای دور و درازی...
-
دل هوس کرده...
پنجشنبه 3 تیرماه سال 1389 08:59
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 کولرها که به کار می افتد، دلم هوس گوجه سبز و خیار مشهدی و فالوده گرمک میکند. هوس خواب ظهرانه و غرق شدن در یک بیخیالی سرد و عمیق. هوس شربت آبلیموی یخ و توت فرنگیهای درشت و قرمز، لباسهای نخی و خنک تابستانی و پشهبندهای سفید و توری ! کولرها که به کار...
-
ساحل و دریا
چهارشنبه 2 تیرماه سال 1389 13:13
-
آری رسم زندگی اینچنین است....
چهارشنبه 2 تیرماه سال 1389 08:42
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 از رنگ به رنگ شدن آدم ها،از بازیچه بودن و از تنهایی خسته شدم،نمی دونم چرا و کجا باید این قصه غمناک جدایی و دوست داشتن یک طرفه به پایان برسه،نمی دونم اصلا قراره که یکروز آدم ها به جز خودشون به اطرافیانشونم فکر کنند یا نه،فکر می کنم بعضی از انسان ها تنها میان که...
-
نمی دانم
سهشنبه 1 تیرماه سال 1389 12:37
هرچقدر هم خاطرات ناتمام و آزار دهنده را از ذهنت لایروبی کنی، هرچقدر هم کنار هر کدام تیک بزنی و همه را با هم بفرستی به آخرین فولدر خاک خورده ته ذهنت و هزار قفل و بندش بزنی... کافیست یک آهنگ از گذشتههای دورت بشنوی تا همه چیز به هم بریزد! کافیست در یک شیشه عطر قدیمی را باز کنی تا با سرعت نور پرتاب شوی به گذشتههای دور،...